جستی به ماه عین پلنگ
نویسنده: محمدسجاد کاشانی
زمان مطالعه:6 دقیقه

جستی به ماه عین پلنگ
محمدسجاد کاشانی
جستی به ماه عین پلنگ
نویسنده: محمدسجاد کاشانی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]6 دقیقه
اکنون در صبحی نسبتاً نمور و هوای بارانیِ «اور سور اواز»، روستای کوچکی در حوالی پاریس، نشستهام و به ونسان نگاه میکنم. او روبهروی آینهی کنار پنجرهاش به یک صندلی چوبی تکیه کرده و در یک دست تیغ اصلاح صورت و در دست دیگرش گوش چپ خود را گرفته تا پستامپرسیونیسمترین سبک را روی برش هنرمندانهی گوشش پیاده کند؛ چراکه پستامپرسیونیسمها عادت دارند هیجانات خود را روی اثر هنریشان تخلیه کنند.
احتمالاً وقتی ونگوگ داشت با دست راست گوش چپش را از جا درمیآورد، به این فکر نکرده بود که بعدها چگونه درمورد کاری که برای راشل میکند، کسی که حالا صاحب گوش چپ او بود، قضاوت خواهد شد. جملهای که مدام داشت تکرار میکرد این بود که :حتماً از دیدن باارزشترین هدیهی من خرسند خواهد شد.
به نظر من اما او فاعل یک خودزنیِ خشونتآمیز بود که برای هرکس معنای متفاوتی داشت؛ برای خودش در آینه هدیهدادنِ قسمتی باارزش از بدن یک هنرمند سرشناس هلندی به معشوقهای فرانسوی؛ برای راشل هم که بستهای خونین را با همین عنوان (باارزشترین هدیه از ونسان) دریافت میکرد نیز ممکن است به معنای حماقت مردی از میان مردهایی که او را دوست داشتند به نظر برسد؛ چراکه اگر ونسان برای دستیافتن به راشل بهای مادیاش را میداد دلنشینتر بود.
از اتاق ونسان بلند میشوم و بیرون میآیم. من هرچه اصرار میکردم او کار خودش را میکرد. پس من که علت این هزینهی بزرگ را برای معشوقهای دستنیافتنی نمیفهمیدم، اتاق را ترک کردم. شاید روزی کسی که دوستش دارم نقاشی شب پر ستارهی ونسان را به من نشان دهد و بپرسد "حاضری برایم حتی از بخش عزیزی از تنت بگذری؟" و من که احتمالاً لبخند ژکوند را ترجیح میدهم، به ظاهر به او بگویم که "حتما"، اما در باطن «هرگزها» هستند که من را احاطه میکنند.
آن اتاقِ نسبتاً کوچک را، که ونسان در آن جلوی آینه نشسته بود، به خاطر بسپارید؛ در ما هزارانبار آن اتاق اتفاق افتاده است؛ درست در هر مرتبهای که برای رسیدن به هدفی حائز ارزش نقشه کشیدیم، یک ونسان در ما خواست تا هزینهای را پیشکش کند و در ازایش چیز دیگری به دست آورد. در آن اتاق یک مذاکره صورت میگیرد تا با پرداخت بهای چیزی آن را به دست بیاوریم.
اغلب اوقات ما تصمیم میگیریم که کاملاً منطقی یا از شر چیزی بگذریم و یا انتخابی داشته باشیم که بهایش به گرانمایگی عضوی از بدنمان نباشد. اما گاهی اوقات هم خیال خام پلنگ من به سمت ماه پریدن است.
اکنون که دارم از پاریس به مقصد کاغذهایی برای نوشتن حرکت میکنم از خودم میپرسم، اگر آنچه ما تشنهی رسیدنش بودیم، به دوری ماه در آسمان بود و ما یک پلنگ بیمنطق، قرار است هرروز از بلندترین نقطهی دشت جستی بزنیم و برای گرفتنش تلاش کنیم؟ با دستوپایی شکسته که نمیشود به موفقیت چنگ زد.
پس آمدم تا دست پلنگ درونم را بگیرم، اما دست دیگری مانعم شد؛ م.ع. نصیری بود. معلم دینی دوران دبستانمان. آمده بود تا دیالوگهای مشهور خودش را بگوید و برود. او دقیقاً در روزهایی که هنوز پای مربیان انگیزشی به هیچ مارکتی باز نشده بود، یک منتور انگیزشیِ پرقدرت با دیالوگهای تکراری و زرد بود. ع. نصیری وقتی پای تخته میپرسید که در آینده خودتان را در لباس کدام شغل میبینید؟ میرفت تا به چندین پلنگِ جوان ماه را نشان بدهد.
نصیری از من و پسری که در مقابلم نشسته بود پاسخ خواست. من که از همان اول با زنگ نگارش، آهنگ دلم کوک میشد خیلی کوتاه گفتم: نویسنده. پسر میز جلوییمان اما به شرحی مفصل توضیح داد که قرار است از کهکشان راه شیری به سیارهی مشتری سفر کند و خلاصه فضانورد باشد. نصیری هم در جوابمان پلنگِ او را تشویق کرد، که قرار بود بلندپروازانهتر از من عمل کند. نصیری میگفت "قد آرزویت کوتاه است. میان شما دونفر یک میز فاصله است اما میان آرزوهایتان یک آسمان". بعدها دوست داشتم همکلاسیام را پیدا کنم و ببینم که فامیلش را به
آرمسترانگ تغییر داده است یا نه، اما فرصت نشد. حقیقت آن است که اغلب اوقات بهجای آنکه نزدیکترین ستاره را برای بهدستآوردن انتخاب کنیم، برای زیباتر شدن تصورمان از یک خود ایدهآل، بهجای دقت به فاصله، زیبایی و خوشنامبودنش را انتخاب میکنیم.
شاید اگر زمانی که میخواستم صرف نوشتن کنم را هزینهی فکر کردن به فضانوردی میکردم، اکنون به مشتری رسیده بودم؛ اما نمیدانم سازمان هوا و فضای ایران هم به همان میزان وقتش را صرف فرستادن انسان به فضا میکرد یا نه؟
زیگموند هم تقریباً با من همنظر است، اما من از عینک او خوشم میآید. همانقدر که من معتقدم جهان بازاری برای معامله و دادوستد است، او معتقد بود که ما در جهانی از نبردها زندگی میکنیم. زیگموند فروید، پدر علم روانکاوی، نفسی عمیق از سیگار برگ کوبایی خود میکشد و میگوید در اتاق ونگوگِ درونمان، تقریباً سهنفر دارند برای یک تصمیم میجنگند؛ او یکی از آنها را نهاد یا اید مینامد. اید وظیفه دارد که فقط به اصل لذت فکر کند و آدم را به آن سمت بکشاند که به شاخهی نباتت من را راضی نگهدار. از سمت دیگر خود یا ایگو دست او را میگیرد و به سمت واقعگرایی سوق میدهد تا از آنچه زیگموند فراخود یا سوپرایگو مینامد بپرسد ارزشها و هنجارها چیست؟ و سوپرایگو وظیفهی توضیحدادنِ ارزشها را به ایدِ لذتطلب دارد.
حالا من روبهروی آینه ایستادهام و به خودم نگاه میکنم که دارد از گوش چپِ نداشتهام خون میچکد. به بستهی خونینی که در دستهایم میفشارم و روی آن نوشتهام: برای راشل عزیز. زیگموند با لبخند به من نگاه میکند و میداند که راضیکردنِ این غریضهی لذتجو تا چه حد اید را سرحال کرده است.
به همان میزان که من میدانم برای از دستندادنِ عضو دیگری از خودم باید زین پس به پلنگم بگویم کمی صبر کند و برای عاشق یک هدف (ماه) شدن کمی با درونش بجنگد تا آن هدف آسمانی کمی به شمایل زمینی نزدیکتر و قابل دستیابی شود. کاری که اگر آقای نصیری بود احتمالاً نمیکرد و به پسر میز جلوییمان میگفت "بپر"؛ درواقع، آقای نصیری برای من همان اید شد که به خلق تصمیمات آرمانگرایانه مشغول است و من، ایگویی که با او و زیگموند بهعنوان سوپرایگوی من، همه عمر درگیر بودهام.
اما اکنون با آنکه بارها گوش چپم را بریدهام لااقل از نتیجهی این جدال سهنفره میدانم که نه این ماه از بلندایش به زیر خاک کشیده میشود، نه خیال خام پلنگ من براورده خواهد شد؛ تا پیروز این نبرد، معقولانهترین تصمیمی باشد که برای رسیدن به یک راشل درون خواهم گرفت.

محمدسجاد کاشانی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.